امروز ی روز مونده به روز تولدت ولی ما امروز برات جشن گرفتیم.هرجور میخواستم ی کاری کنم خوابت ببره ولی نمیخوابیدی.منم مجبورشدم برااینکه بابابا برم بیرون تا کیک تولدتو بگیرم ی دوروغ کوچولو بهت بگم.بااینکه هیچوقت بهت دوروغ نگفتم باخودم عهدبستم دوروغ نگم ولی مجبورشدم بازم ببخشید...
وقتی برات دلیل وبهانه میاوردم که میخوام برم بیرون تو مثه پسر بچه های کوچولو با ی نگاه عمیق از گوشه ی چشمات جوری نگا میکردی که فک کردم فهمیدی ماجراچیه...!!!
بااینکه شیرینی فروشی کیک رزرو شده ی منوفروخته بود وناراحت شدم ولی از ذوق شماموقع فوت کردن شمعات همه ی ناراحتیام پرید...ایشالا تا ابد خوش حال ونیکبخت باشی نفسم...
- ۰ نظر
- ۲۱ تیر ۹۴ ، ۰۰:۴۷